آدمهای موفق و ایده های شادی در لحظه حال
آخر شب که می شد دفترچه یادداشتم را باز می کردم تا برنامه آن روز را مرور کنم و برای فردا برنامه تازه ای بچینم. از ۷ صبح تا ۱۱ شب. تنها ساعت هایی که برای خودم بودم، ساعت های نیمه شب بود، البته آن هم تا قبل از ساعت ۱۲ شب که باید کل وبگردی هایم را تمام می کردم و راس ساعت می خوابیدم. گاهی شب ها می شد که دلم می خواست بیشتر توی سایت های مختلف بچرخم، گاهی به وبلاگی برمی خوردم که کلی حرف های خوب داشت برای خواندن، اما... دینگ دینگ دینگ، ساعت ۱۲ شده و من باید بخوابم!
امتحان های ترم اول را که گند زدم، گفتند از بی برنامگی هایم بوده. چاره، برنامه ریزی بود برای هر ساعت و هر دقیقه از عمری که می گذرد و دیگر بر نمی گردد. بعد از آن هم شرکت در کلاس مدیریت زمان که یکی از استادان باتجربه، عصرهای پنجشنبه در آمفی تئاتر دانشکده برای ناموفق ها برپا کرده بود! از ترم بعد برای هر دقیقه زندگی برنامه داشتم، حتی برای ساعت هایی که از توی یخچال یک سیب بر می داشتم و گاز می زدم! میوه خوردن فقط روزی دوبار، صبح ها ساعت ده ونیم و عصرها ساعت شش ونیم، غیر از آن اگر می مردم هم سمت وسوی یخچال پیدایم نمی شد، آخرش آن قدر ساعت های ده ونیم و شش ونیم تکراری شد که قید میوه خوردن را زدم. قبل تر ها کِیفش به این بود که خیلی هوسی سر یخچال بروم و هر طور دلم خواست به اقصی نقاطش ناخنک بزنم! اصلا حوصله ام که سرمی رفت، خسته که می شدم هوای یخچال به سرم می زد! اما با یک برنامه ریزی دقیق، خوشی یخچالی هم تمام شده بود. خوردن، وقت مشخصی داشت، همان طور که خوابیدن و تفریح کردن. اگر قرار بود درست زندگی کنم باید فقط برنامه هایم را دنبال می کردم، همه ساعت ها و دقیقه های طلایی را... .
طبق برنامه هر روز ۲۰ لغت از کتاب زبان حفظ می کردم، ۳۰ برگ از کتاب درسی ام را می خواندم، ده مساله ریاضی حل می کردم و دو ساعت پای لپ تاپم مهارت های زبان انگلیسی را تقویت می کردم و... دفترچه یادداشت روزانه، کابوس آخر شبهایم بود، اگر از برنامه ای جا مانده بودم، عذاب وجدان رهایم نمی کرد، عقب افتاده ها موکول می شدند به فردا و فردا فشرده تر از امروز می شد... .
نه به قرار های دوستانه می رسیدم و نه به دورهمی های خودمانی، نه به مهمانی های یهویی! همه چیز منظم شده بود، اگر کسی می خواست مرا ببیند، اگر قرار بود با خانواده جایی بروم، اگر وقت دکتر داشتم و... همه وقت ها با ساعت های دفترچه یادداشتم تنظیم می شد، حتی بازی کردن با بچه خواهرم هم زمان بندی داشت! پنج و نیم عصر، وقت تفریح تمام بود، طفلک هر چه التماس می کرد که یک دور دیگر بازی کنیم، فایده ای نداشت، در اتاق را می بستم و... می رفتم.
خیلی ها می گویند برای موفقیت باید برنامه داشت و به زندگی اساسی سر و سامان داد، خیلی ها می گویند کامروایی در سحرخیزی است، خیلی ها می گویند... اما لحظه ها را نمی شود زندانی کرد. بعضی وقت ها باید حال لحظات را دریافت، باید فهمید چه می خواهند. همه لحظه های خوب و تکرار نشدنی در چارچوب کاغذ و مداد دیکته نمی شوند. برای پیاده روی عصرهای پاییزی نمی شود برنامه ریخت، برای وقت هایی که یهو منقلب می شوی و دلت می خواهد گوشه خیابان را بگیری و قدم بزنی نمی شود ساعت تعیین کرد، مگر چند تا امروز سراغ داری که دلت بخواهد کمی بیشتر بخوابی، مگر چند بهار دیگر دختر خواهرت سه ساله است تا با او همبازی شوی، آدم اگر پیر شد شاید دیگر دلش ناخنک زدن های یخچالی نخواهد، شاید هیچ وقت دیگر نشود وسط یک دنیا کار و بار درست راس ساعت ۱۰ صبح یک آهنگ زیبا آن هم با صدای بلند شنید... همه اینها اتفاقاتی است که در برنامه ها نمی گنجند، باورم نمی شود آدم های موفق هم وقت هایی را بی خیالی نکرده باشند.
گاهی باید لحظات را به حال خودشان گذاشت، گاهی باید کمی به حال و روز دل رسید، گاهی باید بفهمی زندگی در موفقیت های پی درپی نیست، گاهی قدم زدن زیر اولین باران پاییزی، وسط دنیایی از کار و درس و بحث هم یک موفقیت است.